این روزا که دارم کتاب انسان در جستجوی معنا رو میخونم یه قسمتی ازش ذهن من رو درگیر کرده اون جا که در مورد معنا در زندگی با دو فردی حرف میزنه که قصد خودکشی دارن یکیشون یه پدره و دیگری یه دانشمند  به اولی میگه که تو پسری داری که چشم به راهته و به دومی میگه که تو هم کتابهای زیادی هست که هنوز ننوشتی و این ها رو معنای زندگی این دو فرد معرفی میکنه یادمه در بچگی من هم زمانی که تحت فشارهای کم ولی به ظاهر زیاد اون زمان بودم و در عالم بچگی به خودکشی فکر میکردم همیشه یا چشمایی گریان میخوابیدم چشمای گریان من نتیجه ی تصور ان چیزی بود که از نبود خودم و پیدا کردن جسدم توسط خونواده تصور میکردم اینقدر ناراحت میشدم و میگفتم نه من دلم نمیاد این ظلم رو در حق بقیه بکنم  ضمن اینکه در نهایت هم به این نتیجه میرسیدم که نهایتا یک سال هست این عزاداری و هر کسی پی زندگی خودشو میگیره در واقع من اون زمان به معناهای زندگیم توجه کرده بودم و بهشون فکر کرده بودم بدون اینکه خودم بدونم اینها همون معناهای واقعی
آخرین جستجو ها